...
چه جرم کرده ام،ای جان و دل به حضرتٍ تو
که طاعتٍ منٍ بی دل نمی شود مقبول؟
...
حکایتٍ ما آنچنان است که سلاسلش قیل و قال خیال مرا به بند کشیده.
در حیرتٍ آن حس پنهانم،لحظه ای که مرا مجنون خواند،
بماند که ندانستم چرا و نپرسیدم زٍ کدامین جنون دم می زند!
آنگاه که حریمٍ دلم را بی هیچ دلواپسی برایش گشودم و از سوز آن در آستانش
سازها کوک کردم،از فراق و وصل پروایی نداشتم.
حقیقتٍ کلامش را بی آنکه صدایش در گوشهایم زمزمه کند،
همچون نصیحتی رندانه در گنجینه ی دلم جای دادم وبا نسیمٍ آن
دایره ی تقدیر را به گردش درآوردم،هرچند گاهی خلوتگهٍ خیالم را ویرانه کرد.
مهر و مه در پیٍ هم آمد و رفت کردند و من،تهٍ دل شوق حس کردنش را
در پس نوشته هایش پروراندم تا آنجا که بی اختیار شهر دلم را به او سپردم...
او مرا در قانون نامه ای غرق کرد که خود پُرٍاز بی قانونیٍ عشق بود.
آنگاه که صدایش طنین اندازٍ آرامش در دلم گشت،خود را در طالعٍ خویش رها کردم و
گیسوانٍ دلباختگی را در هیاهویٍ زمان به بادٍ سرخوشٍ بر خواسته از آهٍ دلم سپردم.
او با من چه کرد که اینگونه دلداده ی نوازشهای بی دریغش گشتم؟
نمی دانم،اما به امید اینکه تو بر آن علم داری می نویسم،
از او که همچون خیالی نقش بسته در یاقوتٍ بی کرانه هایم مُشعشع گشته
بی آنکه لحظه ای در آیینه ی دیدگانم رخ بنماید.
نمی خواهم بیش از این در محضرٍ یگانه ام و در برابرٍ تو،بهترینم از او بنویسم...
این کلامهای بی صدا که به قلم در آمدند مجالی را برای قرارٍ دلٍ بی قرارم
به ارمغان می آورند تا بدانی نوای آنیٍ من این شده است:
...
دوستان عیبٍ منٍ بی دلٍ حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم
...
