...

خدا چو صورت ابرویِ دلــگشــای تو بَست


گشادِ کار من اندر کرشمه های  تو بست

...

بالهای خیالم تا خورشید فلک اوج می گیرند،خیلِ خیال بر اراده ی من چیره گشته،

نمی دانم کدامین ندا مرا به خود می خواند،به اوج رسیده ام...بالهایم زرین گشته اند...

آنجایی که در روشناییِ آستانش نقشِ پر فروغی سایه می اندازد،آفتابِ نگاهِ اوست که

 گویِ عالم را سرگردانِ صحنِ مهرِ مادریِ خویش گردانیده.

قافله ی عمر می گذرد و در هر گذرش یگانه ام را به خاطر عنایتِ موهبتی این چنینی،

سپاسگزارم و امید دارم تا دیدگانم به روی دنیا گشوده است،این فروغ عالم تاب را از آنها

دریغ نفرماید و اگر خُلف وعده شود،در ظلمت دورانِ خویش می خوانم:

...

نگویـــــم از منِ بی دل به سهو کردی یاد

که در حسابِ خرد،نیست سهو به قلمت

...

...

چه جرم کرده ام،ای جان و دل به حضرتٍ تو


که طاعتٍ منٍ بی دل نمی شود مقبول؟

...

حکایتٍ ما آنچنان است که سلاسلش قیل و قال خیال مرا به بند کشیده.

در حیرتٍ آن حس پنهانم،لحظه ای که مرا مجنون خواند،

بماند که ندانستم چرا و نپرسیدم زٍ کدامین جنون دم می زند!

آنگاه که حریمٍ دلم را بی هیچ دلواپسی برایش گشودم و از سوز آن در آستانش

سازها کوک کردم،از فراق و وصل پروایی نداشتم.

حقیقتٍ کلامش را بی آنکه صدایش در گوشهایم زمزمه کند،

همچون نصیحتی رندانه در گنجینه ی دلم جای دادم وبا نسیمٍ آن

دایره ی تقدیر را به گردش درآوردم،هرچند گاهی خلوتگهٍ خیالم را ویرانه کرد. 

مهر و مه در پیٍ هم آمد و رفت کردند و من،تهٍ دل شوق حس کردنش را

در پس نوشته هایش پروراندم تا آنجا که بی اختیار شهر دلم را به او سپردم...

او مرا در قانون نامه ای غرق کرد که خود پُرٍاز بی قانونیٍ عشق بود.

آنگاه که صدایش طنین اندازٍ آرامش در دلم گشت،خود را در طالعٍ خویش رها کردم و

گیسوانٍ دلباختگی را در هیاهویٍ زمان به بادٍ سرخوشٍ بر خواسته از آهٍ دلم سپردم.

او با من چه کرد که اینگونه دلداده ی نوازشهای بی دریغش گشتم؟

نمی دانم،اما به امید اینکه تو بر آن علم داری می نویسم،

از او که همچون خیالی نقش بسته در یاقوتٍ بی کرانه هایم مُشعشع گشته

بی آنکه لحظه ای در آیینه ی دیدگانم رخ بنماید.

نمی خواهم بیش از این در محضرٍ یگانه ام و در برابرٍ تو،بهترینم از او بنویسم...

این کلامهای بی صدا که به قلم در آمدند مجالی را برای قرارٍ دلٍ بی قرارم

به ارمغان می آورند تا بدانی نوای آنیٍ من این شده است:

...

دوستان عیبٍ منٍ بی دلٍ حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می جویم

...

...

مرا از قضا عشق شد سرنوشت


قضای نوشته نشاید سترد

 ...

فریادِ هستی ات همه و همه را در هم شکست،پس چه شده که این گونه

مسکوت تسلیمِ نیستی گشته ای ؟


شاید اگر ندای بی نوای مرا می شنیدی اینک...


کاش می شد جای این نقطه های بی انتها ناگفته های دلم را به قلم درآورم،

اگر ذهن یاریم می کرد در اِزای همه ی این نقطه چین ها ریسمان هایی را

تصویرمی کردم که در این یک سال تجسمشان برای چنگ زدن توهمی بیش نبود و

در نهایت سردرگمِ خیالِ خیالاتی خویش مبهوت این شاید ها ماندم.

آری،اگر می شنیدی اینک یگانه بیگانه ی برهوتِ عشق نبودی و خود را این

چنین بی دل در خلصه ی عشق رها نمی کردی.

به تو تعلق دارم...تو را به آنکه معبودش می خوانی،بگذار این روح مات

گشده به جسم نیمه جانت بازگردد تا با هم آمیخته شویم و با  جسم و روحی

یگانه زمزمه کنیم:


خدا را بر منِ بی دل ببخشای


وَ واصِلنی عَلی رَغمِ الاَعادَی

...

 

...

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

 مگر به تیغ اجل خیمه برکنم،ورنه

رمیدن از دولت،نه رسم و راه من است

...

جسارت قلمم را در درگاه ابدیت بپذیر و فقر خیالم را با غنیمت مهرت به
 
بلندای سایبان آسمان گردان.

غریبانه و عاجزانه از نگاهت تا سراپای وجودت را می ستایم،ای یار خراباتی
 
من،از من مرنج و روی مگردان که در هوای زمزمه ی فریاد دلت بی دل ترینم.

منه بی دل دیوانه وار سر سپرده ی غوغا ی بی کرانه هایت شده ام،آرامشی را
 
نصیبم کن تا در هوای دلم موج دلدادگی بی دل هیاهو کنان مهر و مه را در
 
هم شکند وستاره باران شبهایت را به نظاره نشیند.

...


 

سلام،

امشب حس غریبی در وجودم موج می زنه حسی غریب که آشکارا آشنای غربت خیال

گشته و مدام برای عبور از سرازیریه ابهام توهم را به تجسم وا می دارد.

با این حس غریب سالهاست که آشنای دیرینم امشب همان شبی است که برای

فرارسیدنش درپس ایام لحظه شماری می کردم شبی که یگانه ی من آغوش پر مهرش

را به وسعت بی کرانه ها گشوده و مرا فرا می خواند تا طلب کنم آنچه را که طالبم.

چشمانم را در تاریکی خلوتم می بندم فروغ شعله ی شمع نیم سوز را حس می

کنم دستانم گرمای عجیبی دارند کاش می شد نور چشمانم را با این همه

مهربانی و لطف درآمیزم.

باز مثل همیشه دلم زمزمه کنان فریاد می زند...

یگانه ی مهربان من بهترین ها را برای یگانه هایت آرزومندم...در انتظارم

ای بهترینم ازانتظار آمدنش آسوده خاطرم کن و بی کرانه های وجودش را در برابر

دیدگانم ظاهر گردان.