سلام تنهای من
دایی به خدا دست خودم نبود...نشد که بیام عزیز دلم...قول می دم جبران
کنم می شه باهام آشتی کنی؟
اونقدر دلم برا شب پر ستارت تنگ شده بود اما چاره ای نداشتم...تو این
شبها مثل گذشته ها تو دفتردلتنگیهام برات می نوشتم اما حس بدی داشتم!
نمی دونم چرا اما همش احساس می کنم باهام غریبه شدی...دیگه دوستم
نداری؟همیشه وقتی تو تنهاییم برات می نوشتم دلتنگیام جاشونو به دلخوشیام
می دادن اما تو این چند وقت نه تنها دلتنگیام آروم نمی شدن بلکه دلتنگتر
از قبل می شدم!
قربونت برم دلم برا ستاره های تنهاییت هم یه ذره شده بود اما
افسوس...وقتی اومدم جای خیلیاشون خالی بود...می دونی فکر می کنم این رسم
زمانست و من حق شکایت ندارم!
اما مهربونم زیباترین لحظه ی سالم زمانی بود که جمعه ی اول سال اومدم به
دیار آشنایی و باز هم سنگ قبری با نامی آشنا رو بوسیدم... دو تا گلدون
با گلهای بنفش رنگه زیبا بالای سنگ قبرت و یک سبزه روی اون بود که متعجبم
کرد اما بعد از خوندن نوشته ی روی کارت سفید رنگی که بین گلهای یکی از
اون گلدونها بود کم و بیش متوجه شدم چه کسی یا کسانی
بهت سر زدن...دایی خوبم خالصانه ازشون ممنونم و تا دنیا دنیاست این محبت
یکتاشون رو فراموش نخواهم کرد!
دایی جونم از لحظه ای که سال تحویل شد جای خالیت خیلی بیشتر از پیش به
چشم اومد.
وقتی همه رفتیم خونه ی بابا بزرگ...نشستیم سر میز هفت سین اونقدر گریه
کردم که حد نداره الهی بمیرم همرو ناراحت کردم حتی علی کوچولویی که تاره
پنج سالشه و عمو محسنشو فقط تو عکسا دیده!
روز سیزدهم عید هیچکس نبود که باهاش سبزه هارو گره بزنم...آّسمون هم دلش
مثل من گرفته بود اونم منو همراهی کرد...توی اون روز پر هیاهو منو آسمون
باهام گریه می کردیم.
من برا دلتنگی نبودنت اون برا دلخوشی یار همیشگیش زمین!
نوشته ی روی کارت که برای خودت بود و برام خیلی ارزشمنده اینه دایی
جونم:
دایی محسن اومدم ستاره هارو باهم بشمریم![]()