سلام یگانه ستاره ی تنهاییم،
دیشب آسمون بی قرار بود بی تابی میکرد هیاهوی دل من هم بی تاب این بی قراری ها بود.
کاش بودی و می دیدی زیر سقف این آسمون بی قرار من با این دل پر از هیاهو بی تاب وصال
قدم زنان... نجوا کنان... نوای بی دل رو با اشک آسمون درآمیختم تا شاید به هوای شنیدن
صدای بارون از اون بی کرانه ها زمزمه ی غریبانه ی من هم به گوشت برسه.
رقصیدن روی زمین خفته ای که آسمون با باریدن قطره های اشکش سعی در بیدار
کردنش داشت و حس منزه شدن با اشکی که از دل آسمون سرازیرمی شد و موسیقی
که نوازندش در اوج هنر کاینات رو ساز خودش قرار داده بود یاد سوز دلدادگی رو برام زنده می کرد.
دستانم را رو به بی کرانه ها بلند کردم و با فریادی که در هیاهوی باد و آب و خاک به زمزمه ی
کودکانه شبیه بود از یگانه ترینم آسمانی شدن دلها رو طلب کردم.
با همین حس غریبانه ی آشنا بود که قلم به دست گرفتم و بر روی برگه ای که نم دار شده بود و
کم کم داشت به مثال منو زمین خیسه خیس می شد بریده بریده نوشتم:
" قلم به سختی همراهیم می کنه... این یار همیشه آشنا دیگه با من غریبی می کنه...
دستم ساز بی وفایی می زنه انگار دیگه حس در آغوش گرفتن قلمو نداره.
کلامم...بیانم...نوای دل بی دلم...همرو یه جایی...یه گوشه ای...یه زمانی گم کردم...نه...نه...
شایدم فراموششون کردم...آره...مطمئنم...فراموششون کردم...باید برم...باید بگردم...
باید بخوام...بی شک...بی برو برگرد پیداشون می کنم!!!
دارم تو سیاهیه شب تاریک دلم دنبال روشناییه ستارت می گردم...بی معرفتا
فانوس کوچیکه دلمم ازم گرفتن...این نهایت بی رحمیه.
من موندم و تاریکی و بی دلی با یه کهکشان پیش رو...نه...توهم خیاله...خب چی بگم؟
بهتره بگم* شاید* اما می گن با هر* شاید* راهی* باید*...ولی من که دیگه
باید ندارم...اصلا میخوام با شاید به انتها برسم...یعنی می تونم؟!
می دونی چیه؟! من پستیه روحمو با بلندای ماوراء تحت هیچ شرایطی تعویض
نمی کنم...آره...تعویض نمی کنم...اگه قراره اینطوری قاب خاک خورده ی
رویاهام بشکنه و بودنم به نابودی برسه وتنزل روحم رو برام به ارمغان
بیاره من در خدمتم...منتظرش می مونم...هر چه پیش آید خوش آید!!!
می گن این کارم خرد شدن حس و وجودمو در بر داره اما من قبول ندارم...
نگو یه دنده ام که می گم طعم شکستن و خرد شدن برام نا آشناست و مبهم
پس جلودارم نباش.
خودمم نمی فهمم چمه!!! از درکش عاجزم!!! پس چرا نمیای؟!!
بیا...بیا و منو با آن سوی پرده ها هم آغوش کن."
برگه حالا درست شبیه منو زمین بود اما گویاتر از ما در اوج سکوت فریادش
آسمانها رو در هم می شکست...آخه سکوتش حس عاجزانه ی یه بی دلٍ حبس شده
در خیال وصال رو فریاد زنان نجوا می کرد.
![]()